سال-تحویل-92-در-کربلا-5-ب
شنبه, ۱۷ فروردين ۱۳۹۲، ۰۲:۴۰ ق.ظ
روز پنجم مسافرت کربلا (سال تحویل)
30 اسفند 1391
کربلا
جمعیت زیاد بود و وقتی رسیدیم دم کفشداری دیگه همدیگه رو گم کرده بودیم.
گفته بودند بین الحرمین برای تعمیرات بسته است. من هم به جز عکسهایی که دیده بودم نمیدونستم حرم ساقی از کدوم طرفه.دلم میخواست اول برم حرم ساقی ولی اون لحظات قاطی کرده بودم و نمیتونستم مسیریابی کنم.
تقریبا نیم ساعت مونده بود تا سال تحویل...
کفشها رو تحویل دادم رو رفتم تو.
وقتی قاطی سیل جمعیت شدم دیگه کنترل نداشتم برای حرکت.
خیلی شلوغ بود.
بوی خوبی میومد.
حال خوشی داشتم.
صدای بلندگوها را به زور میشنیدم ولی معلوم بود فارسی صحبت میکنند.
نزدیک به گودال قتلگاه شده بودم که دیدم آیت الله صدیقی رفتن بالای منبر برای سخنرانی زمان سال تحویل. (یادمه 2روز قبل وقتی رفته بودیم مسجد سهله آیت الله صدیقی رو دیدیم و احوالپرسی کردیم. به صورت ناشناس اومده بودند و همراهی باهاشون نبود.)
کمتر از 15 دقیقه مونده بود تا سال تحویل
من که هیچ از سخنرانی و صداهای مرتبطش نمیشنیدم
فقط یک ذکر بود که میشنیدم و تکرار میکردیم:
لــبــیــکــــ یــا حــــســـیـــن
همینجوری همراه با سیل جمعیت رفتم جلو تا
به دروازه ضریح رسیدم...
لحظه اول که چشمم به ضریح افتاد تمام زندگیم یادم رفت...
فقط زبونم همراه با جمعیت تکرار میکرد لبیک یا حسین ... لبیک یا حسین ...
حدود یک دقیقه مونده بود به لحظه تحویل سال که یکی گفت داره سال تحویل میشه دعا رو بخونیم.
بلند بلند دعای تحویل سال رو شروع کردیم به گفتن. چند بار گفتیم و همینجوری سیل جمعیت هولم میداد تو و تقریبا یک متری ضریح رسیده بودم. دقیقا زیر گنبد بودم. سرم رو گرفتم بالا و یه حس خوبی تمام تنم رو فرا گرفت وقتی برای اولین بار چشمم خورد به زیر گنبد و اسم 12امام. خیلی برام این صحنه آشنا بود... گویی در رویای صادقه دیده بودم...
یهو توی اون هم همه صدای از صحن بیرونی اومد که ندای لبیک یا حسین سر میداد و به این معنی بود که سال تحویل شده.
به همین سادگی
من
لحظه سال تحویل
زیر گنبد ارباب...
یک متری ضریح مطهر و جدید ارباب بیکفن...
چند متری قبور مطهر ارباب بی کفن و علی اکبر و علی اصغر...
در حال نگاه کردن به اسم 12 امام و آرزوهایی که در سر داشتم و یاد کردن دوستان و ملتمسین دعا.
دیگه چی میخواستم از خدا...
خدا از این حال خوش نصیب همه آرزومندان بکند . الهی آمین.
بعد همون لحظه ها بود که چشمم خورد به 2نفر از هم گروهی هامون که کنارم رسیده بودند.یک مرد میانسال و یک مرد مسن بود. مرد میانسال دستش رو دور پیر مرد حلقه کرده بود که کمتر بهش فشار بیاد. خودم رو یک جا به جا کردم و دستم رو حقه کردم دور پیر مرد و به مرد میانسال رسوندم و گفتم که کمک میکنم.. دو نفری فشار ها رو پخش میکردیم تا کمتر به پیر مرد بیچاره فشار بیاد. هرچی سعی کردیم دیگه به ضریح نرسیدیم. او دو تا تصمیم گرفتند بروند عقب.. منم یکم کمکشون کردم و خودم رو جدا کردم ازشون و باز رفتم سمت ضریح. به هر بدبختی بود خودم رو به ضریح رسوندم و بوسیدم و چفیه گردنم رو متبرک کردم.
دیگه دیدم موندن توی این شلوغی جایز نیست.
راه افتادم به سمت بیرون.
سیل جمعیت به سمت بیرون بود.
میخواستم از اون دربی که وارد شدم برم بیرون ولی هرکاری کردم نشد مسیر رو تغییر بدم و مجبور شدم از اون دربی که میخوره به بین الحرمین خارج بشم. باعث خیر شد. تازه متوجه شدم از کدوم طرف برم که برسم به حرم ساقی. ولی باز دلم یه جوری شد. چون میخواسم برای اولین بار برم حرم ساقی و کسب اجازه کنم. ولی سیل جمعیت اجازه نداده بود.
خلاصه ، رفتم کفشم رو گرفتم و راه افتادم سمت حرم حضرت ابولفضل.
اول مسیر یکی از دوستان هم گروه رو دیدم و سال نو رو تبریک گفتم و روبوسی کردیم.
گفت که لحظه سال تحویل حرم حضرت عباس بود و خلوت هم بود. ازش پرسیدم از کدوم طرف برم راحت تره و رفتم.
توی صف گیت اول بودم و توی فکر بودم که رسیدم به ماموری که تفتیش میکرد. چون داشتم با خودم فکر میکردم یکم اخم کرده بودم و سرم هم پایین بود.
دیدم به مامور تفتیش یهو برخورد و تندی کرد باهام و بعد تفتیش هم هولم داد!
تازه به خودم اومدم و هیچی نگفتم و رفتم کفش رو تحویل دادم.
دم درب صحن رسیدم زانو زدم و بوسه یه سنگ زدم و گونه هام رو مالیدم به سنگ و سجده شکر به جا آوردم و رفتم تو. همین که از یک گوشه سقف شیشه ای گنبد رو دیدم وایستادم و سلام دادم.
بعد هم رفتم تو و به دروازه ضریح رسیدم هم باز سلام دادم و زانو زدم و بوسه به زمین و مالیدن گونه های چپ و راست به سنگ و سجده شکر.
اونجا خلوت بود و راحت و با دل خوش زیارت کردم.
همین که سرم رو چسبوندم به ضریح ساقی دشت کربلا، زبونم خودش شروع کرد به روضه گفتن! اونم کسی مثل من که تا به حال یک خط روضه برای کسی نخونده بود.
اون کسی که کنار دستم بود بلند بلند گریش گرفته بود و ناله میکرد.
نمیدونم چه سری در اون حال بود.
خدا نصیبتون بکنه.
بعد رفتم زیارت نامه خوندم.
نماز زیارت خوندم. برای خودم و به نیابت دوستان و ...
دیگه خسته بودم و توانی نداشتم.
برگشتم هتل.
راه رو من راحت پیدا کردم ولی گویی خیلی ها گم شده بودند برای برگشت به هتل.
ناهار چی بود؟
رفتم آشپزخونه.
آشپزخونه این سری توی هتل ما بود.
داشتند پک غذای هر نفر رو آماده میکردند:
تن ماهی، 3-4تییکه گوجه ، 3-4 تیکه خیارشرو ، یک مقدار چیپس ، و یک نان عراقی. نوشابه هم بود.
رفتم و یکم کمکشون کردم توی حاضر کردن پک ها. دستم رو شستم و رفتم خیارشور میریختم.
تازه اونجا بود که چند جای دستم رو متوجه شدم توی این چند روز زخم شده و وقتی آب خیار شور میخورد بهشون میسوخت!
تُن ماهی ها جوش داد شده بود.
غذاهای تمام گروه ها داده شد و غذاهای گروه هایی که توی هتل های دیگه بودند هم فرستاده شد. خودم هم غذا گرفتم و رفتم اتاق.
ساعت تقریبا 4یا 5بود.دقیقا یادم نیست.
به نسبت هتلی که نجف بود هتل اینجا هیلی خوب بود. اینجا در برابرش هتل پادشاهی بود. حتی VIP :)
دیدم کسی نیست. رفتم اتاق بقیه بچه ها سر زدم دیدم همه 8نفر توی یک اتاق جمع شدن و دارن ناهار میخورن.
منم رفتم و شروع کردم به خوردن ناهار.
بعد از غذا یک ساعتی حرف زدیم و بعدش قرار شد شب بریم حرم. قرار رو گذاشتیم برای ساعت 12
و نخود نخود هرکی رود اتاق خود!
رفتیم اتاق ها و همه بیهوش شدیم!
نمیدونم ساعت چند بیدار شدم ولی بلند شدم و وضو گرفتم و نماز مغرب رو خوندم.
بعدش رفتم بیرون و سراق شام رو گرفتم. دیدم دیگه شام رو دارن میدن و دیگه کمک لازم نیست.
منم رفتم گرفتم غذا رو و رفتم سر میز بچه ها نشستم.
تازه چشمم خورد به ویوی سالن غذا خوری.
طبقه 5هتل بود
مستقیم مشرف بود به گنبد و گلدسته حرم ارباب بی کفن.
چند تا عکس از بچه ها در حال غذا خوردن انداختم غذا رو هم خوردم همراهش.
صبر کردم تا خلوت بشه و خانمهایی که سمت پنجره نشسته بودند برن تا بتونم برم از لب پنجره از حرم عکس بگیرم.
انصافا یکی دو تا از عکسهای اون شب به دلم نشست.
دیگه ساعت نزدیک 12 بود که رفتم اتاقی که جمع شده بودیم و دیدم هنوز لشکر شکست خورده خودشون رو جمع نکرده اند و آماده نیستند. پس قرار شد ساعت 1 بریم حرم.
از اونجایی که ساعت از 12 گذشت، بقیه خاطره برای روز ششم مسافرته :) .
ادامه دارد...
۹۲/۰۱/۱۷