نوشته ها

سال-تحویل-92-در-کربلا-5-الف

جمعه, ۱۶ فروردين ۱۳۹۲، ۰۳:۱۴ ب.ظ

روز پنجم مسافرت کربلا (تا قبل از سال تحویل)

30 اسفند 1391

نجف- کربلا


قرار بود ساعت 8 صبح حرکت کنیم به سمت کربلا.

طبق خبرهایی که رسیده بود از گروهی که فرستاده بودیم روز قبل برای کسب اطلاعات،  ترافیک بالا بود و باید زودتر راه می افتادیم تا برای سال تحویل سر فرصت برسیم.

صبح قرار زیارت دوره ای ساعت 3:30 برقرار بود ولی اکثر افراد از مراسمها دیشب خسته بودند و تعداد افراد کمی رفتند.

من هم باز دیرتر بیدار شدم و فقط برای نماز صبح رسیدم به حرم.

نماز را که خاندیم بعدش یه قدمی توی حرم زدم.

مراسم الوداع هم همراه با زیارت دوره ای صبح بود که از بدبیاری من نرسیدم.

ولی بعد نماز یک گروه دیگه از اون 7 گروه ما بود، یک گوشه ای برنامه الوداع داشت و میشناختمشون.

رفتم و توی مراسم الوداعشون شرکت کردم.

دلم گرفته بود ولی شوق داشتم.

از یک طرف هرچی به ایوون طلا نگاه میکردم دلم نمیومد دل بکنم و از طرفی باید زودتر میرفتم و راه می افتادیم تا بریم کربـلا ...

یکم بعد مراسم نشستم و خلوت کردم.

بعدش که یکم سبکتر شدم ، رفتم و زیارت کردم برای بار آخر سلام دادم و وداع کردم ... 

برگشتم هتل

توی راه برگشت یک دستفروش چفیه عربی میفروخت.

ازش قیمت پرسیدم گفت 3هزار دینار،(تقریبا 9هزار تومن)

دست زدم دیدم پلاستیک بود جنس پارچه اش.

بهش گفتم ابریشمی یا نخی نداری

از ته کیفش 2تا در آورد یکی نخی بود و یکی ابریشمی. میگفت 7هزار دینار!!!

یک بنده خدایی داشت رد میشد و قیمت رو شنید شروع کرد زدن تو سر مال و قیمت. میگفت جلوتر 8هزار تومن میفروشن. بعد هم دیدم بهم چشمک زد! تازه فهمیدم داره قیمت رو میاره پایین!

بعد چفیه مخمل مشکی که دستم بود رو به سمت فروشنده گرفتم و گفتم نمیخوام.

گفت آخرش چن میخوای؟ گفتم 5هزار دینار بیشتر نمیدم.

یک چشم غره ای بهم رفت و گفت باشه. به همین راحتی جنس 21هزار تومنی رو 15هزار تومن خریدم!!! فکر کنم کمتر میگفتم و هم میداد!

بعدش هم رفتم هتل.

گفته بودند صبحانه رو توی همون هتلی که تدارکات اونجا مستقر بودند سرو میشه.

رفتم اتاق. دیدم هنوز بقیه نیومدند.

وسایلم رو جمع کردم.

کل بارم یک کوله بود که وسایلی مثل لباس توش بود . یک کیف کوچیک دوشی که وسایل دم دستی مثل قرآن و مفاتیح و کتابچه دعا و چفیه و بطری آب را توش میذاشتم.

داشتم جمع و جور میکردم که دیدم پسر 10 ساله مداح گروهمون( علیرضا ) منو دید و سلام کرد ( چون در اتاق باز بود) منم دیدم یک قوطی شیر روی میز هست از دیروز مونده و یک دونه رنگارنگ هم داشتم. گفتم بیاد تو و ازش پرسیدم صبحانه خورده یا نه، که اونم گفت نه. اون دو تا رو بهش دادم و خیلی خوشحال شد. بعد هم گفتم برو پیش مادرت تا کمکش کنی و وسایلتون رو جمع کنید.

دیگه همه چی رو جمع کردم و راه افتادم.

کلید اتاق را هم گذاشتم روی پیشخون هتل تا بقیه هم اتاقی ها هر وقت اومدند بگیرند.

توی مسیر چون من تند راه میرم به چند تا دیگه از دوستان رسیدم که داشتند میرفتند.

با هم رسیدیم به هتل برای صبحانه.

وسایلها رو گذاشتیم توی لابی و رفتیم سالن.

ته یک ردیف نشستیم و 4تایی صبحانه رو خوردیم.

برگشتیم تو لابی و نشیتم روی یک کاناپه تا بقیه جمع بشن.

بعد از چند دقیقه تک تک بچه ها اومدند و جمع شدیم.

رسول هم که از بچه های تدارکات بود و خسته بود و تا اونموقع تو اتاق خواب بود اومد و پیش ما نشست.

دور هم یکم گفتیم و خندیدیم. بعد هم رفتیم تا وسیله های آشپزخونه رو جمع کنیم.

قرار شد گروه تدارکات مقدار کمی از وسایل که فقط برای ناهار بود رو خودشون با یک وانت ببرند و بقیه وسایل رو ما بار اتوبوس کنیم و بریم.

یک چرخی بار کردیم و بردیم بار وانت کردیم.

برگشتیم بقیه وسایل رو از آشپزخونه آوردیم پشت ساختمون.

توی اون وسیله ها لیموی قاچ کرده و چند بسته عسل یک نفره بود. چون که گلوی همه بچه ها گرفته بود، محلول آبلیمو و عسل درست کردیم و خوردیم.(البته بعدا به مسئول تدارکات گفتیم)

بعد از نیم ساعتی که پشت ساخمون بودیم و جمعمون هم جمع بود و میگفتیم و میخندیدیم با حضور حاج آقای کنعانی و حاج آقای دزفولی و گرفتن چند عکس یادگاری دستجمعی ، دیگه وسایل بقیه رو بار کردیم و بردیم.

همه اتوبوسها حرکت کرده بودند و فقط اتوبوس ما مونده بود حرکت کنه. ما که چند دقیقه ای بود توی اتوبوس جمع شده بودیم ولی 2نفر نبودند.

بعد از تاخیر یک ربع ساعت و اومدن اون 2نفر اتوبوس ما هم حرکت کرد.

راه افتادیم به سمت کربلا

کربلا...کربلا... ماداریم می آییم...

ساعت تقریبا 2 به وقت عراق سال تحویل میشد.

میشد استرس و دلهره رو توی صورت همه مسافران و همگروهی ها دید.

حاج آقای دزفولی چند کلامی صحبت کردند. سید طباطبایی هم که مداح گروه بود چند کلامی گفت و خوند برامون.

توی مسیر چند جایی خوردیم به ترافیک. به هرکی نگاه میکردی جویای ساعت و زمان بود.

تقریبا وسط های راه بودیم که سید طباطبایی یک دستمال سفید کوچیک و تا خورده توی یک پلاستیک بین همه پخش کرد.

دستمال اشک بود . گفت هر اشکی که برای اباعبدالله میریزید رو با این پاک کنید و توی وصیت نامتون بنویسید که این رو لای کفنتون قرار بدند...

دستمال اشک...

دستمال اشک

یاد شهید تهرانی مقدم افتادم. توی وسایل های ایشون هم یک دستمال مشکی و کوچک بود که با خط خودشون روی کاغذی نوشته بودند که

" مرحمت فرموده و این دستمال را در کفن من قرار دهید " ...

 نمیدونم چرا تا به حال جرأت نکردم این دستمال رو استفاده کنم.

خجالت میکشم...

اشکهام رو با چفیه ای که گردمه پاک کنم راحت ترم.

اکثر اوقات توی این مسافرت، چفیه رو دور گردنم پیچیده بودم و قسمتی از اون رو روی صورتم میکشیدم و تا دم چشم. هر وقت که روضه ای بود ، چفیه رو میکشیدم بالاتر تا جلوی چشمهام رو هم بگیره و خودش اشک ها رو پاک بکنه.

بگذریم...

توی مسیر آقای رضایی اومد و جاها و اتاقها رو مشخص کرد و شماره اتاق ها رو گفت.

فکر میکردم اونجوری که گفتن ترافیکه ، باید نزدیک به سال تحویل میرسیدیم ولی حدود ساعت 10:30 بود که گفتن وارد شهر کربلا شدیم...

اما توی شهر ترافیک بود.

تا برسیم جایی که باید پیاده میشدیم ساعت از 11:30 گذشته بود.

هتل توی خیابونی بود که به باب القبله امام حسین منتهی میشد.

برای همین از فاصله زیادی نمیشد اتوبوس بره

باز ما موندیم و مقدار زیادی بارهای تدارکات.

مسافتی بارها رو با دست بریدم تا بتونیم از یکی از گیت ها رد بشیم و بار چرخی بکنیم.

باز 2تا چرخی گرفتیم و راه افتادیم.

وقتی رسیدیم دم در هتل دیگه توان جابجایی بارها رو نداشتیم و به اونایی که دم در هتل بودن گفتیم این شما و این هم بارها. ما رفتیم.

همونجوری که میدونید وقتی تازه رسیدیم به کربلا باید با همون سر و وضع ژولیده بریم پا بوس ارباب.

رفتیم بالا و وسایل رو گذاشتیم.

موبایل و دوربین رو هم گذاشتم. چون بار اول بود نمیخواستم حواسم پرت چیزی بشه.

تجدید وضو کردم . جلیغه خبرنگاری رو پوشیدم و چفیه رو بستم و زیارتنامه مخصوص عراق رو برداشتم.

رفتم تو لابی. اذان رو همونجا گفته بودند. ایستادیم به نماز جماعت.

تقریبا یک ساعت مونده بود به سال تحویل

بعد از نماز حاج آقای کنعانی چند کلام حرف زدند و آمادمون کردند برای رفتن به سمت حرم.

راه افتادیم. 

همه گفشها رو به دست گرفتیم و سینه زنان و پا برهنه رفتیم به سمت حرم ارباب بی کفن.

گفته بودند بین الحرمین برای تعمیرات بسته است. من هم به جز عکسهایی که دیده بودم نمیدونستم حرم ساقی از کدوم طرفه. اون لحظات قاطی کرده بودم و نمیتونستم مسیریابی کنم.

جمعیت زیاد بود و وقتی رسیدیم دم کفشداری دیگه همدیگه رو گم کرده بودیم.

تقریبا نیم ساعت مونده بود تا سال تحویل...


ادامه دارد...

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۲/۰۱/۱۶
هادی آذر

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی