سال-تحویل-92-در-کربلا-2
دوشنبه, ۱۲ فروردين ۱۳۹۲، ۰۷:۵۹ ب.ظ
روز دوم مسافرت کربلا.
27 اسفند 1391
هنوز مهران
تقریبا تا ساعت 5 صبح خوابیدیم که از صدای چند نفر که برای نماز صبح بیدار شده بودند، منم بیدار شدم.
رفتم و وضو گرفتم و برگشتم، تقریبا نصف جمعیت بیدار شده بودند. هر کسی برای خودش نماز رو فرادا خوند و بعد از چند دقیقه یکی رفت روحانی جمع رو بیدار کرد. ( اول گمان کرده بودند که حاج آقا نماز خوندند!).
بعد از نماز همین که اومدم دراز بکشم یکی از دوستان سن بالامون که توی عهد آدینه هم زیاد دیده بودیمشون ( آقای علی ن.ا) اومد و پیشنهاد داد که بریم یه ورزش کوچیک بکنیم اول صبح تا صبحانه حاضر بشه ، اینجوری تا شب سرحال میمونیم.
منم قبول کردم و با 2-3 نفر دیگه رفتیم. اولش مقداری نرم دویدیم و به یک میدون رسیدیم. وسط میدون هم چند تا حرکت کششی انجام دادیم و بعدش هم نرم و دویدیم سمت خونه ای که مستقر بودیم.
وقتی برگشتیم خونه دیگه سفرهء صبحانه رو گذاشته بودند. ما هم نشستیم و شروع کردیم به خوردن نون و پنیر و کره و مربا و چای و آب میوه ای که توی پک صبحانه بود .
بعد از صبحانه آقای رضایی اومد و یه لیست به من داد، لیست افراد گروه6 بود. گفت نفری 10 هزار تومان برای روادید خروج از کشور باید جمع بشه.
من هم شروع کردم به جمع کردن 10 تومن ها.
بعد از تقریبا 10-15 دقیقه مبالغ جمع شد. این لیست باعث شد با اسم اکثر افراد آشنا بشم.
بعد از هماهنگی ها که حدود یک ساعتی طول کشید و توی اون یک ساعت همه افراد دور و بر خونه قدم میزدند قرار شد که گروه 6 مقدار راهی رو پیاده بریم تا سوار اتوبوس بشیم.
ما هم راه افتادیم به سمت اتوبوس. اول مسیر دیدم یکی از دوستان داره چمدون کمکهای اولیه رو با خودش میاره و منم چون کل بارم یه کوله بیشتر نبود اون چمدون رو ازش گرفتم و با خودم بردم.
رسیدیم به اتوبوسها. سوار شدیم و مقداری راه رو رفتیم تا رسیدیم به یک صف بزرگ از اتوبوسها.
پلی بود که میرفت به سمت مرز مهران و نیروی انتظامی دونه به دونه افرد و ماشینها رو چک میکرد و اجازه تردد میداد.
اونجا بود که ظاهرا به مشکلی برخورده بودیم و اجازه تردد نمیدادن. از طرفی ساعت قرارداد اتبوسها گذشته بود و صداشون در اومده بود. تا حدی که چند بار تصمیم به تخلیه بار مسافرا گرفته بودند که باز باهاشون صحبت کردند و قبول کردند به ادامه صفر.
فکر کنم تقریبا 2ساعتی اونجا معطل شده بودیم.
اولش پیاده شدیم و قدم میزدیم.
یک گروهی نشستند به سمت مرز روی زمین خاکی و شروع کردند به خوندن زیارت عاشورا...
گروه ما هم سوار اتوبوس شدند و نیت 110 ذکر یا علی کردند و ما جوونای ته اتوبوس شروع کردیم به گفتن ذکر و بقیه افراد تکرار میکردند.
اون لحظه های انتظار خیلی سخت بود. از طرفی دل آدم شور میزد و از طرف دیگه یک حس خوب داشت.
بعد از گذشت زمان حدود 2ساعت مثل این که اجازه عبور 7تا کاروان ما رو دادند.
همه سوار بر اتوبوس و حرکت به سمت مرز مهران.
وقتی داشتیم از اون منطقه عبور میکردیم، ناخداگاه چشمم افتاد به یکی دو تا سنگر و خرابه. دلم لرزید. بغضم گرفت. داشتم با خودم مگیفتم : اینجا همون نقطه های صفر مرزیه، اینجا همونجاییه که با خون شهیدامون آبیاری شده تا بمونه برای ما.
همینجوری ذهنم درگیر مناطق عملیاتی بود که دیگه رسیدیم به مــرز.
جوونای ته اتوبوس ما قرار شد کمک کنند تا وسایل تدارکات رو از توی اتوبوسها تخلیه کنیم و ببریم اونطرف مرز و بار اتوبوس عراقی بکنیم.
هوا گرم شده بود. دیگه اون اُورکُتی که تنم بود جواب نمیداد. و از تنم در اوردمش.
آقای رضایی پاسپورتها رو داد و شماره های افراد که طبق ترتیب مانیفست بود روی برچسب روی
ذرنامه نوشته بود و گفت به افراد.
رفتیم پایین و هرکی به اضافه کیف و ساک خودش یک چیزی از بار ها رو گرفت دستش و برد.
پشت گیت ایران ایستادیم به ترتیب و بعد از نیم ساعت رد شدیم.
از دری رد شدیم و ماموری که گذرنامه ها رو چک میکرد گذرنامه رو نگاه کرد و اجازه عبور داد.
همین که از اون درب رد شدیم و بار هایی که دستمون بود رو آوردیم اینطرف، از پشت گیت رسول اومد و گفت که نصف بار تو یک اتوبوس دیگه بود و الان اونطرفه.
وقتی میخواستیم بریم کمک، مامور دم در نمیذاشت که برگردیم تو. بعد از چند دقیقه که 2نفر از افرادی که تو بودن میرفتند و بار ها رو میاوردند و میدادن دم در به ما ، دل مامور مورد نظر به رحم اومد و اجازه داد که بریم تو.
خدا خیر بده تدارکات رو با این همه بار.!!!
دم در 2تا چرخی گرفتیم و بار کردیم وسایلها رو روش و شروع کردیم به بردن اونطرف. از بس بار ها زیاد بود دور و بر هر چرخ 2-3تا از بچه ها بودند و بارها رو گرفته بودند تا نریزه. دو نفر هم کمک میکرد تا اونی که چرخ رو هل میده کم نیاره و کمک میکرد تو هل دادن.
وقتی رسیدیم دم گیت عراق. شروع کردیم به خالی کردن بارها و بردن بارها اونور گیت.
واقعا مرزشون خیلی خر تو خر بود!
دریغ از گشتن یک جعبه و ساک!
فقط یه کیف سربازی رو گذاشتن تو دستگاه و چک کردند که توش 50 کیلو برنج بود.
وقتی از گیت اول رد شدیم وسایل رو بار 3تا چرخ کردیم و با هر چرخی یک نفر رفت.
ما هم رفتیم طبق مانیفست ایستادیم تا گذرنامه ها را مهر بزنند و اجازه ورود بدند.
وقتی گذرنامه ها مهر زده شد و وارد خاک عراق شدیم برای موبایل پیام رومینگ اومد که اپراتور رو انتخاب کنم.
دیگه اذان رو گفته بودند.
همونجا یه بوفه بود و جلوش یه تیکه فرشی بود برای نماز خوندن.
وضو گرفتیم و نماز رو همونجا سریع خوندیم به جماعت.
بعد هم که رفتیم و سوار ماشینها شدیم ، گرسنه و تشنه.
آبهامون تموم شده بود.
طوفان شن هم شروع شده بود.
سوار ماشین شدیم نفری یک غذا (عدس پلوی سرد شده) بهمون دادن.
موقع جابجایی دوغ هم بود ولی وقتی ما رسیدیم دوغ هم تموم شده بود.
خلاصه این که به افراد جلوی اتوبوس نفری یک بطری آب معدنی یک نفره رسید و وقتی رسید به ما جوونای ته اتوبوس شد هر 2-3نفر یک بطری!
اون احساس تشنگی خیلی لذتبخش بود.
فکر کنم حدود ساعت 2:30 بود که اتوبوس عراقی حرکت کرد به سمت نجف.
توی مسیر فقط یک جا برای تجدید وضو ایستادیم.
دیگه دم دمای غروب بود که حاج آقای دزفولی شروع کردند به حرف زدن و از فضیلتهای شهر نجف و وادی السلام گفتند.
دم غروب بود که رسیدیم به نجف...
دم یک هتل توقف کردیم و بارها رو خالی کردیم.
اکثر گروه ها رفتند و اتاقهاشون رو تحویل گرفتند ولی ما مونده بودیم و بارهای روی زمین.
تقریبا 2ساعتی طول کشید تا آشپزخونه هماهنگ بشه و وسایل رو ببریم توی آشپزخونه ی هتل.
بعد هم معلوم شد هتل گروه 6 جای دیگه ای هست و مسیری رو حدود 5دقیقه پیاده رفتیم به سمت هتل!
هتل که چه عرض کنم، مسافرخونه های ناصرخسروی تهران بهتر از اون بود ولی به فدای فرق شکافته مولام علی (ع) برم. هیچ عیبی نداره.
رفتیم و جامون رو مشخص کردیم. یک اتاق 3نفره.
همین که رفتیم توی هتل برق میرفت و موتوربرق رو روشن میکردند. ولی توانش رو نداشت و هی قطع میشد.
با هیمن وضعیت رفتم یک دوش 3-4 دقیقه ای گرفتم و غسل زیارت کردم، که البته تمام اون 3-4 دقیقه برق نبود!
بعدش هم به طبق قراری که ساعت 8:45 همه دم در هتل جمع بشن که بریم سمت حرم مولا.
خیابونی که توش بودیم از سمت باب القبله وارد حرم میشد.
برای بار اول بود.
موبایل، دوربین و بقیه وسایل رو گذاشتم و رفتم سمت حرم.
رفتیم و کفشها رو تحویل دادیم.
سرم سنگین بود و گنگ بودم.
روحانی کاروان یه چیزایی میگفت ولی من اصلا نمیشنیدم.
همین که رسیدم دم در حرم دوزانو شدم، زمین میان در رو بوسیدم و گونه راست و چپم رو مالیدم به سنگ زمین. و بعد هم یک سجده شکر کردم.
از باب القبله که رفتیم تو ، رفتیم گوشه سمت راست صحن نشستیم.
اول به جماعت نماز را خوانیدم.
بعد مداح کاروان آقای طباطبایی هم یه چیزایی داشت برای بقیه زمزمه میکرد. دلمون رو یکم سوزوند ، بعد هم حرف دلم رو زد، گفت که : من حرفی ندارم بزنم. شمایید و آقاتون. برید ببینید چیکار کردید آوردتون اینجا...
دلم میخواست برم تو ولی چشمی که دوخته شده بود که ایوون طلا مگه اجازه کار دیگه ای میداد.
هر چند ثانیه درمیون فقط اشک تو چشمم جمع میشد و جلوی دیدم رو میگرفت. مثل همیت الان که دارم این رو تایپ میکنم...
بعدش بلند شدم و رفتم سمت ایوون طلا. یک کتابچه آداب زیارت همرام بود. شروع کردم به خوندن.
بعد از این که نماز زیارت خاصه امیر المومنین رو خوندم دیگه جونی تو تنم نبود. 2رکعت نماز زیرات معمولی برای خودم خوندم و 2 رکعت هم برای همه دوستان و آشنایان و کسایی که التماس دعا گفته بودند و حتی کسایی که میخواستند بگند و فرصت نشد خوندم . بعد سلام دادم به آقا و رفتم هتل.
شام هم که به خاطر دیرکرد هماهنگی برای آشپزخونه از طرف صاحاب هتل عراقی به من نرسید ولی ظاهرا نفری یکی دو تا تخم مرغ آب پز دادن به بقیه و خوردن.
اینم بماند. رسیدم تو اتاق و یکم آجیل تو کیفم داشتم. 3-4تا مغز جدا کردم و گذاشتم دهنم و خوابیدم.
ادامه دارد...
۹۲/۰۱/۱۲