سال تحویل 92 در کربلا-1
روز اول مسافرت کربلا
26 اسفند 1391
تهران
ظهر رفتیم مترو حرم امام.
کاروانها داشتند جمع میشندند.
بعد از نیم ساعتی دور زدن آقای رضایی که مسئول کاروان 6 یعنی کاروان ما بود رو پیدا کردم.
مادر و پدرم هم به اسرار خودشون برای بدرقه اومده بودند.
اتبوسها مشخص شد.
آقای رضایی از قبل جاها رو مشخص کرده بود.
پسرهای مجرد رو قسمت آخر اتوبوس گذاشته بود.
منم صندلیم مشخص شد و رفتم آخر اتوبوس. (بماند که تا آخر مسافرت هم من یک دقیقه روی صنلی خودم نبودم)
بعد از چند دقیقه یکی از دوستانی که قبلا توی عهد آدینه هم زیاد دیده بودمش اومد و سوار شد. اسمش مهدی ا.ف بود.
دقایقی بعد از حرف زدن با آقا مهدی بقیه مجردهای ته اتوبوس اومدند.
مجتبی چ.گ ، امید ا.س ، محمد حسین ی.ع ، حسن ش.ک ، علی د.ر ، بهنام ج.م ، سعید ... و رسول ع.ط دوستان ته اتوبوس بودند. (دوستا ته اتوبوس مجردی اومده بودند ولی 2-3 نفرشون متاهل بودند.)
بعد از تکمیل شدن افراد ، دیگه آخرین اتوبوس بودیم که حرکت کردیم.
ساعت 12:30 از مترو حرم امام حرکت کردیم.
دقایق اول یکم شروع کردیم با هم دیگه حرف زدن و آشنا شدن.
دیگه به یک ساعت نکشیده بود که همه با هم خودمونی شده بودیم و میگفتیم و میخندیدیم.
حدود ساعت 2:30 بود که اتوبوس جایی ایستاد برای خواندن نماز و خوردن غذا.
اونجا بود که یکی از خانمهایی که از قبل آشناییت داشتم رو دیدم و سلام و احوالپرسی کردیم. عکاس گروهمون همین خانم م.ر بودند.
بعد از توقف حدودا یک ساعته دوباره حرکت کردیم.
به پیشنهاد یکی از بچه ها شروع کردیم به بازی پانتومیم!
تقریبا 2-3ساعتی بازی کردیم که دیگه یکم بچه ها خسته شده بودن.
تقریبا یک ساعت مونده بود به اذان که اتوبوس جایی ایستاد برای رفع نیاز.
بعد از اون هم دوباره حرکت کردیم.
دیگه توقفی نداشتیم تا حدود ساعت 10 شب، به گمونم همدان بود. یک رستوران هماهنگ شده بود برای شام.
اول رفتیم برای نماز و بعد هم شام
تقریبا یک ساعتی هم اونجا وقت رو گذروندیم.
حدود ساعت 11 بود که حرکت کردیم به سمت مهران.
دیروقت بود که رسیدیم به مهران.
هر کاروان یک منزل مسکونی رو برای شب اجاره کرده بود . به گمانم ساعت 1:30 بود که رفتیم توی خونه مورد نظر.
اتبوسها هم رفتند که نوبت بگیرند! (من هنوز دقیقا سر در نیاوردم که کجا رفتند نوبت بگیرند ، چون فردا صبح دوباره اومدند و ما رو سوار کردند! اگه رفته بودند نوبت بگیرند که نوبتشون از دست میرفت صبح برای جابجایی ما!!! )
اول آقایون توی یک اتاق کوچیک رفتند و جاها رو گذاشتند و آماده کردند، اما بعد خبر دادند که اتاقی که خانم ها هستند بزرگتره و تعداد خانم ها کمتره. بعد هم جابجا شدیم و آقایون رفتند توی اتاق بزرگتر و هرکی دوباره یه جایی انداخت برای خواب.
و کم کم صداها کم شد و اکثر افراد خوابیدند...
من هم که وقتی میخوابم گوشم کار میکنه دقیقا نمیدونم کی خوابیدم ولی تا صبح هرکی حرفی میزد یا حرکتی میکرد متوجه میشدم!
ادامه دارد...
(تا اینجا هیچ بود، لحظه های دلربایش مانده است...)