زندگی روزمرگی هایی دارد
روزمره گی هایی که برای خود هر کدام ارجعیت خاص خود را دارند
اما
گاه ارجع های ما میشود پیش پا افتاده
گاه ملزم به تغییر ارجعیت میشویم
زندگی روزمره رو باید با برنامه ریزی ، ولی نه هر برنامه ریزی ای، برنامه ریزی ای که مشخصا میگوید صبح که از خواب بیدار شدی، انقدر مشغول سگ دو هستی تا جان در بدن نداشته باشی و دیگر به آن ملزمات گذشته فرصت فکر کردن هم نداشته باشی...
باید که بیدار شد
باید حرکت کرد
باید پلهای پشت سر خود را خراب کرد
باید تمام روابط گذشته را حذف کرد
باید چشم و گوش خود را یک بار بست و دوباره از نو باز کرد
باید راهت را با امید به خدا جلو بروی
باید سر خم کنی
سر خم کنی و به دستور خدا گوش کنی
اگر به دستوراتش گوش کنی، او هم همراهی میکند،
به وقتش
وقتش کی است
به من و توی بنده هیچ ربطی ندارد
حرف زدی، خواستی،
خدا هم دستور داده و ازت خواسته
اگر انجام دادی
الوعده وفا
اگر انجام ندادی و لغزیدی
نه که از وعده ی خدا خبری نیست، بلکه چوبش رو هم میخوری
پس
ساکت باش
سکوت کن
سر به زیر باش
سر بر نگردون
هواست به اطراف پرت نشه
جلوی راهت رو نگاه کن و مستقیم حرکت کن
با توکل
توکل به خدا
همون خدایی که ارحم الراحمین ِ
همون خدایی که غفار ِ
همون خدایی که مالک کل شی هستش
پس سکوت کن
مطیع دستورات الهی باش
و راه خودت را مستقیم برو
به خدا امید داشته باش
خدای تو
همان خدای دانه های گندم است
که دانه های بی جان را در دل خاک ریشه و ساقه میدهد
رشد میدهد، جان میدهد
پرورش میدهد، سختی میدهد، آسایش میدهد
تا آن یک دانه بشود 70دانه گندم
آن هفتاد دانه گندم درو شود، آسیاب شود، آرد شود
خمیر شود، پخته شود و در آخر نان شود
نانی که میخوری
و خورده هایش به زمین میریزد
و موری که در حسرت بردن آن دانه ی گندم به لانه اش بود ،
آن خورده نان ها را به امید غذایی مناسب به لانه میبرد...
و شکر میکند روزی رسیده اش را از جانب پروردگار...
پس امیدوار باش
تو نه دانه ی گندمی
نه مور
بلکه انسانی
اشرف مخلوقاتی
پس با تفکر و پرهیزگاری، بهتر و بیشتر میتوانی در دل پروردگارت جا باز کنی و...
خدایا
دوستت دارم
دوستم داشته باش
خدا یا
ببخش مرا بابت خطا های گذشته و دستم را بگیر...
گاهی وقت ها دل آدم میگیره
برای چی؟
گفتنی نیست
از کی؟
از همه!
از همه ی همه...
حتی خدا!
دلت از خدا میگیره،
دلت از بنده های خدا میگیره،
دلت از روزگار میگیره،
دلت از چیزهایی که بهشون امید بستی و یهو جلوی چشمت نابود میشن میگیره،
دلت ناخداگاه دلگیر میشه،
غمگین میشه،
حتی گاهی دلت از اون معصومینی میگیره که با هزارامید و آرزو بهشون توسل میکنی،
التماس میکنی،
خواهش میکنی،
از جون و دل براشون مایه میذاری، نه برای اونا، برای رضای خدا،
نه برای گرفتن حاجات، هیچ توقعی هم نیست که اگر کار کوچیکی انجام دادم حتما مزدش رو هم بهم بدن
ولی...
بعد یا دست خالی برمیگردوننت
یا انقدر کم و قطره چکون بهت میدن که دیده نمیشه توی این وضع فلاکت بار
که از طرف دیگه چندین و چند برابرش رو توی اتفاقات مختلف ازمون میگیرن...
دلت میگیره میبینی خیلی ها که خیلی چیزا رو قبول ندارن و اعتقاد ندارن چقدر راحت و بی دغدغه توی زندگی پیشرفت میکنن و به آرزوهاشون میرسن و...
من...
منی که معتقدم! پای اعتقاداتم حاضرم جونم و تمام اعضای بدنم و تک به تک بدم
آخرش انقدر توی روزمرگیها مورد اذیت و ازارِ ابر و باد و مه خورشید و فلک قرار بگیرم که آه از نهادم بلند بشه
که بگم کم آوردم
خدایا
کم آوردم
میشنوی
یا باز هم داری امتحان میکنی
یا باز هم داری مَشیت الهی رو روی بنده های کم ظرفیتی مثل من امتحان میکنی
خدایا
منم، یک بنده ی آدم! همون آدمی که به وسوسه های یک نفر سیب رو خورد و از درگاهت روندیش
خدایا
منم
بنده ات
مگه نگفتی توی قرانت که بنده های من از خودم کمک بخواهند
مگه نفگتتی توی قرآنت که بنده های من میتونند برای رسیدن به خواسته هاشون مقربین من رو واسطه قرار بدن
خب؟
چی شد پس؟
چرا هی امتحان میکنی؟
امتحان میکنی که بهم بفهمونی جنبه ندارم؟
ظرفیت ندارم؟
بنده ی خوبی نیستم؟
قبول
چرا انقد فشار؟
سختی؟
خودم میگم
خدایا،
پروردگارا
نیستم،
من ضعیفم!
جنبشو ندارم!
میشنوی؟
در برابر تو من ضعیفم
هیچم
کمکم کن
خسته شدم
به چه زبونی بگم که خسته شدم تا دستمو بگیری؟
برمیگردن میگن: آن که مقرب تر است، جام بلا بیشترش میکند
نخواستیم
این چه تقربیه که بنده ها باید زجر بکشن تا تقربشون بره بالا
سلیمان هم مُقرَب بود؟
مُقرَب بود که جن و انس و ملک در تسخیرش بودن؟
حسین ع هم مقرب بود، درست! توی اون شکی نیست،
ولی ینی باید همه اسیر بشن و دست و سرشون از بدنشون جدا بشه تا مورد تقرب خاصت قرار بگیرن تا توی آخرت باهاشون حساب کنی؟
نمیشه یه مقدار از اون دودوتا چارتات رو این دنیا بیاری
یکم این دنیا بهمون آسون بگیری؟
خدایا میشه کمکم کنی؟
ازت خواهش کنم چی؟
قسمت بدم چی؟
به گلوی 6ماهه حسین قسمت بدم چی؟
به ثارالله قسمت بدم چی؟
به فرق شکافته علی قسمت بدم چی؟
به 14معصومت قسمت بدم چی؟
دستمو میگیری؟
یکم بهم زندگی رو آسون میگیری؟
میشه یکم معنی رفاه و آرامش رو درک کنم؟
میشه تا وقتی به یکی میرسیم و باهاش صحبت میکنیم خجالت نکشیم که بغض چه چیزهای مسخره و کویچیکی توی گلومونه؟
میشه دستم رو بگیری؟
میشه وقتی به همرده هام نگاه میکنم حسرت نخورم که چه راحت و بی دغدغه راهی که باید میرفتن رو رفتن جلو و راه براشون هموار بود ولی برای من انقدر سنگها بزرگ بود که برای جابجا کردن هرکدوم یا کرم خورد شده و یا از خیر جابجا کردن سنگ گذشتم و راهم رو عوض کردم
خسته شدم!
میشنوی خدا؟
از بس عقب افتادم خسته شدم
از بس دست و پا زدم و جون کندم و هیچی نشده خسته شدم
از بس به چیزهایی که تو زندگیم خواستم و نرسیدم خسته شدم
نمیشه برای چند روز هم که شده دره خزونت رو واز کنی و اندازه همونایی که به گفته خودت مقربت نیستن و اهل دوزخن بهمون برکت بدی؟
به ما میرسه میشه برکت و قطره چکون و به اونا میرسه میشه هیزم جهنم و کوه کوه؟
ینی انقدر بیجنبه و بیظرفیت دیدی منو که اگه همون مقدار بهم روزی بدی منم میشم لامذهب؟
ینی از دستم بر نمیاد حسینیه بزنم؟
از دستم برنمیاد خیریه بزنم؟
از دستم بر نمیاد به بچه های نیازمند کمک کنم؟
ینی انقدر ظرفیتم کمه؟
اگه میدونستی همیین بنده ی بیظرفیتی هستم پس چرا اصلا آفریدی؟
چرا مثل بچه ای که دستش رو گذاشته روی مورچه ای که بار داره و روی اسفال داغ راه میره، هی فشارم میدی به زمین
توانشون ندارم
باور کن...
خدایا
خسته شدم
یه دل سیر آرامش میخوام
آرامش به همه ی معنی ها...